377
مولای من سلام
ما عوام، دلبسته بازیهای ظاهری هستیم. تطابق نامها و ایامها و کنیهها و نسبها دلگرممان میکند. چون شما شدن سختمان است و ترجیح میدهیم شما شما باشید و ما دوست دار شما. دورادور مباهات کنیم به اینکه دوستتان داریم و از باب تبرک، گاه گاه یادی کنیم و گردی از قدمتان را توتیای چشم کنیم. برخی که در میانه راه عوامیت رسیدهایم هم مختصری بیش از اینها طلب میکنیم؛ کرامتی و برقی و نوری و عطری و جرقهای و خوابی و... خلاصه بساط بساط ِ «من» است. احساس اینکه من ِمان، برای خودش چیزی شده است و قابلیتی یافته.
در همین اداها و اطوارها عرض میکنم که دلخوشم به اینکه در سایه ایام ولادت حضرت مادر سلام الله علیها زاده شدهام. از آنانی که مرا حضورا میشناسند کسی را نگفتهام که مبادا دلهرهام بیشتر شود اما اینجا مینویسم که سرانجام رسید آن روزهایی که بشود گفت چهل سال از روز تولدم گذشت. مشق این هفته قرین است به بیستم جمادی الثانی و جمعه بیست و پنجم بهمن نود هشت و به حساب قمری و هفته ورود در چهلمین سال است اما به قول حافظ
چل سال بیش رفت که من لاف میزنم | کز چاکران پیر مغان کمترین منم
هرگز به یمن عاطفت پیر می فروش | ساغر تهی نشد ز می صاف روشنم
دیگر خود را ملامت نمیکنم به چیزی نشدن، که این ثمره صراط چلسالهاست که دریافتهام آنچه شکر دارد و آنچه وجود دارد «شدن» است و نه «چیزی» شدن. که هرچه شویم ناچیزیم. هست ِهستی را شکر نه اطواری از هستی را. همینکه هستیم الحمدلله. او هست ِمارا به قدر معلومی خواسته و به رضای ِاو بودن شرط است. مانند یک سمفونی که کسی نمی تواند طلب کند که من چرا آنطور که نِی مینوازند و چرا آن وقت که نیزن مینوازد مشغول نیستم. رهبر ارکستر ما را به پشت زه ِتار فراخوانده. ساز خودت را باش؛ خود ِخودت را بساز.
آقای ِجانم
در ایام سپری شدهام تماشا میکردم و اشک ِشوق از مواجهه با نعمت ِزیستن از چشمانم چکید. چقدر زندگی مرحمت نمودهاست حضرت اله. چقدر اطوار و اشکال. چقدر نقش. جنینی، نوزادی، کودکی، نوجوانی، جوانی، پدری، پسری، همسری، کاسبی، تحصیل، رنج، شادی، کارمندی، دست فروشی، مدیریت، فقر، غنا، نوشتن، خواندن، خشم، صبر، افسردگی، طرب، تابآوری و بیتابی، عصیانگری، توبه و انابه، غفلت، بیداری، خفتگی و انبوه مزه از سفره ابلیس تا جبرائیل و حجم وسیعی از طیران از سافل تا عالی. الهی شکر... الهی شکر...
یادم هست که جایی در میان این چند صد نوشته، گفتهام که من در جرگه دوست داران شما، آن یک لا قبا و تهی دستی هستم که نه در فخر می توانم بگویم زاده فلان عالم و درس دیده فلان استاد و لقمه گرفته از فلان مکتبم، نه خود دنباله و ثمره بلندی دارم. گویی ما را محض جوری جنس در کشتی خود برداشتهاید آنچنان که جناب نوح از هر جنبنده چیزکی برداشته.
اما حالا دریافتهام که این جملات، رقاصی شیطان است و شیطان هم چیزی از تبار خودمان. اینگه گمان کنیم که چنین و چنان بودن فخری است و حالا که نیست پس کسری است. نه آقاجانم؛ بازی بازی پذیرفتن و سپردن و ثمر رساندن وجود خویش است. به پسوند عالم و ملا و دکتر و حاجی و سید و میر و فلان و بهمان نیست. میترسم آرامش ِایمان ِاین و آن بهم بریزد والا چه بسا شرح میدادم که به این مختصر کردار که ما تحت عنوان «عبادت» میشناسیم نیز نیست. ادراک هستی، توجه به «او» که نمیدانم چیست ...
حضرت راه، عالی مقام، جناب ِمربی
چل سال پنداشتهام که کیفیت مشخصی از زندگی محتاج شکر است و حمد را باید بابت «چیزی» گفت. گفت خدایا برای فلان و چنان و بهمانت شکر. غلط کردم. حالا میبینم که «هستن» است که شکر میطلبد. بابت ِزندگی شکر. بابت اینکه هستیم شکر. الهی، الهی، الهی، بابت محض ِوجود شکرت. بابت جریان داشتن و جاری بودن و «شدنی» بودن، شکرت. بابت از تو بودن و در تو بودن، شکرت.
شکایت ندارم از اینکه من آنگونه که من میخواهم نیستم؛ که من نیستم! الهی بابت هرآنچه تویی شکرت. بابت سیصد و هفتاد و هفتیم هفته شکرت. بابت شکر، شکرت. بابت اراده ِبر معصیت شکرت. بابت اجازه بر انابه شکرت. بابت قطره قطره دوست داشتنت که بر گونه میزبانیم، شکرت. الهی شکر ... الهی شکر ... الهی شکر
جمعه سیصد و بیستم و پنجم: فرسودگی...
ما را در سایت جمعه سیصد و بیستم و پنجم: فرسودگی دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : jomenevisi بازدید : 128 تاريخ : جمعه 16 اسفند 1398 ساعت: 2:08