مولای ِجانم؛ سلام ...
سیصد و هشتاد و یکمین جمعه مقارن با آخرین هفته از نود هشت است و عجب سالی، عجب سالی، عجب سالی، عجب سالی ... عجب عجب عجب ...! این انبوه از خروش نشان میدهد که به ساحل نزدیک میشویم و من با همه جانم، با بند بند جانم، مشتاق تجلی شمایم. بلند و بالای موجها نشان میدهد در چند قدمی ساحلیم و خدا میداند عمر ما کفاف دهد یا نه، اما شما گواهی دهید، این لکه سیاه بر دامن هستی، از وقتی دوست داشتن را شناخت، دوستتان داشت. آنچنانی که می پندارم من دوست داشتن شما را انتخاب نکرده ام بلکه این دوست داشتن شماست که مرا انتخاب کرده.
حضرت پناه
خدا عالم است و شما شاهدید که هر صبح که از خواب بیدار میشوم قبل از آنکه مژههایم از گره باز شود و چشمانم تصویر سقف را به وضوح ببیند، زبانم به نخستین جمله ای که باز میشود این است که «خدیا شکرِت که امروز هم فرصت زندگی دارم»
آقای من
میدانم که اگر بنا بود تمام نعماتی که ارزانی شده است را به فعلیت رسانم، این انبوه حجاب میان ما و شما باقی نمانده بود. کفران کردم و پرخطا راه را گذراندهام. شلختگی و بازیگوشی کم نداشته ام. چنان یاغی که گویی در کنار هیچ بندری بند نشده ام. سطرها و هفته های متعددی را به شکایت و شیطنت گذرانده ام و گاه کاه چشمغره جنابتان را در جانم حس میکنم و لرزه اش بر جانم میافتد. اما... اما... با اینهمه، خداوندگار هستی را، هستی را، مقام کل را عاشقم...
یا امان
من تمام خلقت را، برگ ها و مورها را، سنگ ها و دره ها و قطره ها را، ابرها و ستاره ها و آسمان را دوست دارم. چیزی قُل میزند در جانم که ابا دارم از یافتن عیوب و نقصانها در این و آن. در باب شیطان نیز حتی چیزی میپندارم که قصد بیان ندارم. دشمن آشکار است و عدوٌ مبین؛ از او دوری میطلبم اما مزاحم عاشق هستی بودنم نیست. هستی را با او دوست میدارم.
الهی شکر
خداوند را سپاس که در عصری زیستم که میتوانستم مولایی چون شما را به سروری خطاب کنم. نود و هشت تمام شد و نمیدانم از رزق ِنفسم، چند دم و بازدم دیگر باقی است. تا اینجا را شکر و پس از این را شکر. دستم از مستحب و نافله و ادای وظیفه خالی است. خرده عبادتهایی داریم که خودش توبه می طلبد و به آن نیز امیدی ندارم. آنقدر میدانم که هربار رو به قبلهات ایستادهام؛ با همه جانم آمدم و از قلب ایستادم. از چنان ربّی نخواستن، کفران است اما من به انچه تا امروز دادی راضیام؛ اگر بیش از این دادی شکر و اگر همین ماند نیز شکر. این روزها بیماری در جهان جولان میدهد، من از خلوتی که روزیام کردی سپاسگزارم اما برای نفرنفر آدمیان، از هر جنس و رنگ و نژاد و باور، شفا و آرامش میخواهم. چه خوش است اگر برای استجابت، این سیاهی را بهانه کنید. کریم اگر دعای آلوده را بپذیرد کریمانه تر است تا آنکه دعای خوبان را اجابت کند
دوستت دارم ...
جمعه سیصد و بیستم و پنجم: فرسودگی...
ما را در سایت جمعه سیصد و بیستم و پنجم: فرسودگی دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : jomenevisi بازدید : 146 تاريخ : پنجشنبه 28 فروردين 1399 ساعت: 10:50